روزانه هايت

يه سلام سبز به پسر خوبمون، 

آخه الان نزديكه فصل بهاره و همه جا داره سر سبز ميشه

البته يكم مثل خودم به فصل بهار حساسيت دارى،مثلا حس سرماخوردگى و يا كلافگى...

اين روزها براى بيرون بردنت بايد بشينم و چرتكه بندازم،عبور از كنار مغازه ها با تو بسيار سخت شده،قبلا فقط مغازه هاى اسباب بازى و سوپرى ها برايت جالب بود ولى الان به تك تك مغازه ها كار دارى و بالاخره در هركدام يك وسيله برايت جالب است و دست مرا ميكشى كه بايد بريم داخل مغازه،از طرفى هم از لحظه اى كه پايمان را از خانه بيرون ميگذاريم، به دنبال اتوبوس ميگردى و وقتى ببينى اگر دستت را سفت نچسبيده باشم خودت را هرجور شده بهش ميرسانى، امروز باهم رفتيم بيرون و تمام طول مسير دنبال اتوبوس بودى، منم دوبار سوارت كردم ولى پياده شدنش خودش داستان داشت، اونقدر خوشت ميامد كه انگار رفتى شهربازى... فقط مواقعى كه با ماشين بيرون ميرويم كار كمى راحت تر مى شود

راستى ديشب چهارشنبه سورى بود ولى از صداى ترقه بازيا كمى ميترسيدى و به سمت بيرون با عصبانيت اشاره ميكردى و ميگفتى نكن...

امروز هم خودت كتاب اوردى و بهم گفتى بخون، چون چند روز برات نخونده بودم كه دلت تنگ بشه، عوضش با تمام توجه و اشتياق نشستى و باهم كتاب خونديم

اين چند روز هم باهمديگه بازيه جديدى نكردىم چون خيلى كار داشتم و حوصله كار جديد نداشتم، هميشه تو ذهنم بود كه هيچوقت به خاطر كارهاى خونه از بازى با تو نزنم، كه گاهى واقعا سخت ميشه و شدنى نيست ،بخصوص وقتى بابا مشغول تعميرات خونه باشه كه  ديگه كار منم چند برابر ميشه،البته بازيهاى قديمى تر سرجايش بود ولى با تنوع كمتر

خلاصه اين روزها هم مانند هميشه برايت از خداى مهربان طلب خوشبختى و سلامتى و عاقبت بخيرى دارم...صورت پاك و معصومت را كه ميبينم از خدا ميخواهم خودش هوايت را داشته باشد و هميشه اينقدر صاف و زلال باشى...آمين يا رب العالمين