يادداشت هاى مامان
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام طاها جون، ماشاءالله صحبت كردنات خيلى بامزه شده، بعضى وقتا كه به خودت فشار ميارى و جملات و كنار هم قرار ميدى تا منظورتو بفهمونى دلم ميخواد غرق بوسه ات كنم.... يا وقتايى كه با مادر اينا هستيم بعضى كلمات و تركى ميگى بعضيارو فارسى خيلى برام جالبه، هركدوم و راحت تر باشى اونو ميگى، به من و بابا و بزرگترها ميگى شما و حواست هست كه نگى تو( آفرين پسر با ادبم) يا اينكه اجازه ميگيرى براى بعضى از كارهات و ميگى اجازه بده اين كارو و انجام بدم ديگه...
وارد مرحله اى شدى كه خيلى بيشتر روى حرفهاى من و بابا و چيزهايى كه بهت ياد ميديم فكر ميكنى و تمركز ميكتى
مثلا ميريم بيرون سوال ميپرسى پليس كو؟ ماشين پليس كو؟ ماشين آتش نشانى ببينى نشون ميدى و ميگى ماشين آتش نشان، يا جرثقيل، اتوبوس، كاميون و ماشين شهردارى و در كل هر ماشينى كه برات جالب باشه نشونم ميدى و دوست دارى اسمشو بدونى ...
خيلى جمع گرا هستى، هرجا بريم دوست دارى يا با كسى بريم يا اگه خودمون سه نفرى بريم خودت ميرى و همبازى پيدا ميكنى، اگه بچه اى ببينى كه چه بهتر، اگرم نبود سن و سال خيلى برات مطرح نيست ولى من خيلى دوست ندارم كه بيرون از خونه برى سراغ هر بچه اى يا هر آدمى و فعلا كه نتونستم قانعت كنم كه به غريبه ها كارى نداشته باشى.. اين خصلت و از همون اول تا حالا كه دو سال و نه ماهت هست دارى و برون گرا و اجتماعى هستى...
امروز باهم رفته بوديم بيرون بهت مدرسه نشون دادم، گفتى ميخوام برم مدرسه درس بخونم، كتاب بخونم، منم برات توضيح دادم كه الان كوچيكى و بايد بزرگ بشى بعد...هرچى يا هركارى هم بهت ميگم و سختته زود ميگى من بلد نيستم و خودت رو از انجامش خلاص ميكنى...
گاهى برات قصه هاى بدون تصوير و تخيلى ميخونم خيلى خوشت مياد، جديدا هم از قصه فنجون كوچولو خوشت اومده و ميگى فنجون كاپ كاپ كاپ ميره برامون خوراكى مياره و ....